شعبه پنج کچلان

ساخت وبلاگ

حرف اول- یکشنبه علیرغم اینکه رضا باید میرفت شعبه جدید ، اما صبح اومد شعبه که کارها را تحویل بده . اما از وسط روز مرتب از شعبه جدیدش به رئیس زنگ می زدند که فلانی را بفرستید . آخرش گویا از مدیریت زنگ زدند که رضا باید همین امروز بره شعبه جدیدش. بنابراین رئیس اومد به رضا گفت ک هاز مدیریت زنگ زدند که همین الان کاسه کوزه ات را جمع کنی بری چه بدرقه گرمی! خب اکثر بچه ها منجمله رئیس از عمکرکرد رضا راضی نبودند . اون جور نبود که پشت سر او اشک بریزیم. منتظر بودیم زودتر بره یک نفس راحت بکشیم. اون وقت همچین شخصی ارتقا پیدا می کنه . واقعا باعث تاسفه.

خلاصه رضا رفت اما حاج صادق (جانشین رضا) از شعبه قبلی اش نیومد. بنابراین روز پرمشغله ای داشتیم با یک نیروی کمتر. منم مرتب اتوماسیون را چک می کردم که حکمهای جدید را رصد کرده باشم. ولی جالبه برای من و مهدی هیچ نامه ای مبنی بر جابجایی نیومد . این چند روز هم مرتب اتوماسیون را چک کردم ولی هیچ خبری نبود . انگاری ما دو تا را فراموش کرده اند . حتی تحویلدارهای شعب هم جابجا شدند . از جمله هادی دیوونه(همکار سابقم) که اتفاقا همکار رضا شده . دیروز به هادی زنگ زدم و گفتم دهن این رضا را آسفالت کن . بس که از زیر کار در رویه . خداییش خیلی شکار هستم این رضا معاون شده اما من تحویلدار موندم. رضا همدوره منه . با هم وارد بانک شدیم. هیچی از اعتبارات حالیش نیست . یعنی جدا قحط الرجال بوده اینو گذاشتند معاون شعبه ؟

 به هر حال دوشنبه صبح با حاج صادق قرار گذاشتم با هم بیاییم شعبه. حاج صادق ماشینش را فروخته . خونشون هم نزدیک خونه ماست . از این به بعد من میبرمش  شعبه و در آخر هم برش می گردونم خونه اش. خودش انسان واقعا محجوبیه. میگه پول بنزین با اون باشه . میگم برو بابا. این حرفها چیه . ولی اگه ماشین خرید و من توی این شعبه موندگار شدم میشه یک هفته من اونو ببرم سرکار و یک هفته او مرا ببره سرکار. اینجوری هزینه هامون نصف میشه .

خلاصه حاج صادق اومد جای رضا نشست . ما هم زرنگی کردیم و کارهایی که رضا به جفا گردن ما می انداخت انداختیم گردن حاج صادق. حاج صادق هم انصافا هیچ کاری گردن ما ننداخت و همه کارهایش را خودش انجام می داد . مهدی کلی لذت برد از مصاحبت با حاج صادق. می گفت از کنار حاج صادق بودن خسته نمیشه . همیشه لبخند میزنه این مرد . خب الحمدالله جو شعبه مون بهتر شد . حیف که دولت مستاجل است.

اما یک چیز جالب. امروز که به بچه ها نگاه می کردم متوجه شدم شعبه ما داره تماما کچل میشه. همه ما جز رئیس و مستحدم یک جورایی کچل هستیم. جالب اینکه به ترتیب از چپ به راست میزان کچلی افزایش پیدا می کنه . اول حمید که پیشانی اش خالیه ، بعد حسین، بعد من بعد حاج صادق و بعد مهدی که کلا کچله تا اینجا میشیم شعبه پنج کچلان . اگه رئیس و مستخدممون هم کچل بودند میشدیم شعبه هفت کچلان

امروز هم از حاج صادق سور گرفتیم. بنده خدا شعبه قبلیشون هم سور داده بود . این بشر نه گفتن بلد نیست . امروز بهم می گفت 9 ماهه مستاجرش کرایه نداده یک زنگ بهش نزده من یک روز از موعد اجاره مستاجرم بگذره زنگ میزنم بهش و بنده خدا به عوض دیرکردش دو ماه کرایه میریزه به حساب . اون وقت این حاج صادق 9 ماهه به طرف زنگ هم نزده. خدا شانس بده .

حرف دوم - دیروز به رسول (همکار سابقم) که توی شماله زنگ زدم و آب و هوا را پرسیدم. گفت دیروز کلی باران بارید و الان هم ابریه. یک آب و هوا را هم از اینترنت سرچ کردم فهمیدم هفته دیگه زیاد آفتابی نیست شمال . دو روزش بارانی و دو روزش نیمه ابری . فایده نداره که . آفتاب نباشه باید کنار ساحل بنشینیم دریا را تماشا کنیم.

خلاصه نامه نوشتم و فکس کردم تهران که ویلای شمال را کنسل کنند . قسمت نبود بریم شمال. حالا ایشالله اردیبهشت ماه میریم. فعلا تو تب و تاب انتقالم . میترسم برم و در غیاب من منو یک جا بندازن تو مایه های کویر لوت . هر چند بودن من هم فرقی نمی کنه به حالم. ولی باشم بهتره.

حرف سوم - خیلی خوبه آدمی قدرت نه گفتن داشته باشه. دیروز برادر جواد (همکار سابقم) که توی یک بانک دیگه کار می کنه بهم زنگ زد و گفت یک بنده خدایی آشناشونه. خودش نمی تونه بیاد شعبه. ازم خواست برای طرف یک کارت المثنی صادر کنم و به دخترش بدم. خب این کار خلافیه . ولی گفتم بذار دخترش بیاد ببینم حرفش چیه .

امروز دختره اومد و یک نامه از طرف آورده بود و خواسته بود کارت را تحویل دخترش بدم. من امنضا طرف را با امضای توی سیستم مقایسه کردم دیدم مغایرت داره . پرس و جو کردم فهمیدم طرف توی زندانه . نمی تونستهع خودش بیاد دخترش را فرستاده . خب من نگران شدم نکنه اشکالی توی کار باشه .  گفتم نمی تونم چنین کاری بکنم. فردا پس فردا مشکلی پیش اومد طرف اومد گفت برای چی کارت را به دخترم دادید من چی بگم. امضا هم همخوانی نداره. یک دفعه منو با دستبند می برند کلانتری. تلفن هم زدم به برادر جواد. گفتم من نمی تونم چنین کاری انجام بدم. خیال خودمو راحت کردم. کلا من توی شغلم یک رویه را از اول داشته اینکه یک جور رفتار کرده ام که شبها با خیال راحت سر رو بالش بذارم . انسان باید قدرت نه گفتن را داشته باشه.

 

دلنوشته های یک وبلاگ نویس قدیمی...
ما را در سایت دلنوشته های یک وبلاگ نویس قدیمی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : delneweshto بازدید : 225 تاريخ : چهارشنبه 7 مهر 1395 ساعت: 20:23