شیرخوارگان

ساخت وبلاگ

پیشگفتار- سلام دوستان . روز اول هفته همه بخیر باشه . عزاداری هاتون هم مقبول حق تعالی. امیدوارم بتونید از این ایام نهایت استفاده را  برده باشید.

حرف اول- سه شنبه شب دلارام را بردم مسجد محله مون. همیشه مادرش اونو می برد مجالس زنانه. ولی منم دوست داشتم اونو پیش خودم ببرم عزاداری. خلاصه با خودم بردم ولی حسابی منو پشیمان کرد . همش می گفت بغلش کنم. اونم سرپا . دخترم هم ماشالله سنگینه . از کت و کول مرا انداخت. فکرش را بکن همه توی مجلس نشسته بودند و من مجبور بودم وسط جمعیت اونو روی دوشم بذارم.

ولی خب شیرینی خاص خودش را هم داشت . اسم حضرت ابوالفضل را اون شب دلارام خودش یاد گرفت. سینه می زد و می گفت "ابا" منم کیف می کردم و میبوسیدمش. بعد از مراسم هم می دوید توی مسجد و از من فرار می کرد . چند با بچه هم دید که دیگه هیچی. بچه که می بینه با خوشحالی میگه : "نی نی" و میره لپشون را می کشه

خلاصه موقع گرفتن غذای نذری هم دلارام سهم خودش را هم گرفت و با دو تا غذا اومدیم خونه. دیگه از اون شب دلارام را با خودم نبوردم مسجد. همون بهتر با مادرش بره. منو اذیت می کنه . ایشالله سال دیگه با خودم می برمش.

حرف دوم- چهارشنبه نوبت من بود که تذری ببرم سرکار. آخه توی شعبه ما رسمه که دهه محرم هر روز صبح زیارت عاشورا برگزار میشه. هر روز هم یک کدام از بچه ها صبحانه نذری میاره . این چند وقته از بس خوردم شلوارم بهم تنگ شده . نوبت من که شد شب قبلش از خانمم خواستم عدسی درست کنه . بنده خدا نصفه شبی درست کرد و فرداش بدرم سرکار و بچه ها کلی خوششون اومده بود . رسم خوبیه توی شعبه مون . ولی خب مجبوریم صدای مهدی را تحمل کنیم. آخه مهدی زیارت عاشورا می خونه. وسطش هم مداحی می کنه. اصلا بلد نیست . ولی خب صبوری می کنیم.

 حرف سوم- جمعه صبح بیدار شدیم و رفتیم حرم . مراسم شیرخوارگان حسینی برگزار میشد. دلارام هم لباس علی اصغر پوشید و با هم رفتیم حرم. وای نمی دونید دخترم چه ناز شده بود. مثل فرشته ها . پارسال می خواستیم ببریمش این مراسم ولی قسمت نشد . امسال هم آخرین سالیه که میشه برد علی اصغرش کرد. از سال دیگه باید حضرت رقیه بشه .

خلاصه قسمت شد حرم حضرت معصومه بریم. با این که مجاور حرم هستیم ولی خیلی دیر به دیر میری حرم. فکرش را بکن از به دنیا اومدن دلارام تا حالا این دومین بار بود میرفتیم حرم. زیارتی کردم و زیارتنامه ای خوندم و بالای مزار علما و مراجع فاتحه ای خوندم و یک کم کتاب مطالعه کردم و اومدیم بیرون . و این گونه جمعه مان خوب آغاز شد و خوب به پایان رسید..

دلنوشته های یک وبلاگ نویس قدیمی...
ما را در سایت دلنوشته های یک وبلاگ نویس قدیمی دنبال می کنید

برچسب : شیرخوارگان حسینی,شیرخوارگان,شیرخوارگان علی اصغر,شیرخوارگان اصفهان,شیرخوارگان آمنه,شیرخوارگان علی اصغر مشهد,شیرخوارگان حسینی 94,شیرخوارگان حسینی93,شیرخوارگان حسینی بیرجند,شیرخوارگان حسینی92, نویسنده : delneweshto بازدید : 230 تاريخ : سه شنبه 20 مهر 1395 ساعت: 10:19