مرغ دل پر می زند پیوسته سوی کربلا

ساخت وبلاگ

حرف اول-یکشنبه و دوشنبه ، حاج صادق و حسین هر دو تقلا می کردند که برن کربلا . برای حسین جور شد و عاشورا کربلا بود . حاج صادق اما  رئیس با مرخصی پنجشنبه موافقت نکرد. چون حسین مرخصی داشت . ولی احتمالا شب جمعه بتونه خودشون به پرواز برسونه . ازشون پرسیدم چند بار تا حالا کربلا رفتند. هر کدوم گفتند 4- 5 بار. یک آن دلم شکست . گفتم اینها چهار پنج بار رفتند و بازم سعی می کنند برن. من هنوز یک بار هم همت نکردم برم کربلا . به این فکر افتادم که سرعتر پاسپورتمون را جور کنم . اگه قسمت بشه بین عاشورا و اربعین برم کربلا خیلی خوب میشه.

امروز ظهر اما عباس(دوست دوران دانشجویی) را دیدم . اونم یک جا که نذری آبگوشت می دادند . خانمم از این نذری ها خبر داره. اونو رسوندم به محل نذری که عباس را دیدم. خلاصه با هم رفتیم داخل و بعد از ذکر مصیبتی جاتون خالی آبگوشتی آوردند چه آبگوشتی.  اونجا یکی از فامیلهای عباس بود که توی کار تور و گشت کاروانها بود. یک کم صحبت کردم. گویا اگه بچه زیر دو سال باشه فقط بیمه رد میشه. دلارام 21 آذر به دنیا اومده . دو ماه فرصت دارم اما این وسط اربعین و شهادتهای دیگه یک کم کار را برام سخت کرده. من هنوز پاسپورت ندارم. باید هر چه زودتر برای خودم و خانواده ام اقدام کنم. اگه خدا قسمت کنه و امام حسین بطلبه قبل از دو سالگی دلارام میریم کربلا . دعا کنید .

حرف دوم- این همه ما میریم نذری می خوریم خودمون هم نذری میدیما . یک نذری فامیلی داریم که هر کی هر چه وسعش برسه کمک می کنه . همیشه هم شبهای تاسوعا برگزار میشه . دوشنبه می خواستم از صبح همسر و بچه ام را بذارم خونه مادربزرگم که کمک کنند اما دلارام تب کرده بود . بنابراین ظهر در غیاب رئیس سریع جمع و جور کردیم و برگشتم خونه. الحمدالله تبش پایین اومده بود. ولی چند روز تعطیلی بود. بهتر بود میبردیمش دکتر. دکتر هم برایش دارو نوشت و الحمدالله الان بهتره .

خلاصه به موقع رسیدیم به نذری فامیلی. یک کم مداحی کردند و بعد سفره انداختیم و غذاها را بین مردم تقسیم کردیم. امسال جاتون خالی قرمه سبزی داشتیم. خیلی خوب شده بود. البته به خود ما که سرپا بودیم اونقدری غذا نرسید. ولی خب خیلی ها سیر شدند و خیلی ها هم بردند خونه . پدرم که کلی سرگرم دلارام شده بود . باهاش سینه زنی تمرین می کرد. دلارام میرفت زیر یک پرچم سیاه و مرتب سینه می زد و می گفت حسین . پدرم کلی کیف کرد  و از این صحنه کلی فیلم گرفت .

حرف سوم- تاسوعا اما کلی خوابیدیما. تا غروب آفتاب یک سر خوابیدیم. اما عاشورا سر ظهر رفتیم خیمه سوزی را تماشا کنیم. دلارام را روی گردنم گذاشتم که بتونه خیمه سوزی را ببینه . گردنم داشت میشکست از بس ماشالله وزنش زیاد شده . بعدش هم همانطور که در بالا گفتم رفتیم آبگوشت خوردیم. اما شب که خواستم برم مراسم هر شب متاسفانه امشب زود تمام کردند و من نتونستم عزاداری کنم. خلاصه عزاداری ها به پایان رسید تا اربعین . الحمدالله دخترم با این مراسم در حد سنش خوب آشنا شد . از ما که دیگه گذشت . ایشالله نسل بعدیمون بهتر از ما باشند توی اعتقادات . بد دوره زمانه ای شده . فکرش را بکن توی آرایشگاه ها ،  آرایش محرم تبلیغ میشه. یعنی عزاداری هامون هم به بازی گرفته میشه. خدا نسل ما را از گزند آفات حفظ کنه.

دلنوشته های یک وبلاگ نویس قدیمی...
ما را در سایت دلنوشته های یک وبلاگ نویس قدیمی دنبال می کنید

برچسب : مرغ دل پر می زند پیوسته سوی کربلا, نویسنده : delneweshto بازدید : 204 تاريخ : يکشنبه 25 مهر 1395 ساعت: 22:43